یادت باشد …
من اینجا کنار همین رویاهای زودگذر …
به انتظار آمدن تو …
خط های سفید جاده را می شمارم …
یادت باشد …
من اینجا کنار همین رویاهای زودگذر …
به انتظار آمدن تو …
خط های سفید جاده را می شمارم …
این روزهــــــــــــــا …
حس می کنم جایی را تنگ کرده ام !
جایـــــی در قلــــــــب تــــو برای آمدن دیـــــــگری …
میتــــوانم فــراموشــت کنـــم …
فــقط با خــود سـخت می جنـــگم …
کـه دیـگر بـه یــاد نیــارمـت !
چشــــم هایـم را می بنــدم …
گــوش هایــم را می گیــرم …
زبـانـــم را گـاز می گیـــرم …
وقتی حـریف افکــارم نمی شـــوم …
چه درد ناک است فهمیـــدن …
قصه ی من و تو …
قصه ی آسمان و زمین اســـــت …
هیچ وقـــــت به هم نمـــی رسیم …
مگر قیامــــتی به پا شود …
هیچ گـاه فکــر نمی کـردم فاصـله بینمــان آنقــدر زیـاد شـود کـه …
تـو بی خـــیـال زنـدگی کنــی …
و مــن با خیــالـت ،
بـی خیــال زندگــی شــوم !!!
حــرفت که می شــود …
بـا خنــده می گــویم :
یـادش بخــیر ، فرامـوشــش کـردم …
امــا نمــی داننــد هنــوز هــم …
کســی اشتبــاه تمــاس می گیــرد سست میشـوم که نکنـد تـو باشـی !
کمـــی بــرمـن بتـــاب …
روزهــــای ســردیســـت …
و دوســـت داشـــتنت دارد در مــن یــخ میــزند !
نــــــــــــه …
هوا سرد نیست …
سرمای کلامت، دیوانه ام میکند …
بی رحم !
شوق نگاهم را ندیدی؟
تمام من به شوق دیدنت، پر میکشید …
ولی …
همان نگاه بی تفاوتتــــــــ …
برای زمین گیر شدنم کافی بـــــــــــــود …
این روزها اصلا حواست به من نیست …
دیگر خبری از من نمی گیری …
اما با این حال درکت می کنم ،
با “او” بودن تمام وقتت را گرفته است !