داستان عشق - احمد جان
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستان عشق



زن و شوهر جوانی سوار برموتورسیکلت در دل شب می راندند. آنها از صمیم قلب


یکدیگر را دوست داشتند.


زن جوان: “ یواشتر برو من می ترسم”


مرد جوان: نه، اینجوری خیلی بهتره!


زن جوان: “ خواهش می کنم، من خیلی میترسم.”


مردجوان: “ خوب، اما اول باید بگی دوستم داری!”


زن جوان: “ دوستت دارم، حالا میشه یواشتر برونی؟”


مرد جوان: “ مرا محکم بگیر”


زن جوان: “ خوب، حالا میشه یواشتر؟”


مرد جوان: “باشه، به شرط این که کلاه کاسکت مرا برداری و روی سرت بذاری،


آخه نمی تونم راحت برونم، اذیتم می کنه . ”


موتورسیکلت با ساختمانی حادثه آفرید. در این سانحه که بدلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد،


یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری در گذشت.



مرد از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود پس بدون این که زن را مطلع کند با

 

 ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت و خواست برای آخرین بار دوستت


دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند و این است عشق


واقعی!




تاریخ : یادداشت ثابت - جمعه 93/3/10 | 1:4 عصر | نویسنده : محمد | نظر

  • paper | فروش لینک | فروش بک لینک